کودکی در گوشه ای کز کرده بود ..
آتشی روشن ز کاغذ کرده بود ..
...
سوز سرما بود و کودک بی لباس ..
صورتش سرخ و نگاهش آس و پاس ..
...
صد تَرَک در دستهای کوچکش ..
خط پیری بر جبینِ کودکش ..
...
ضَجّه می زد ناله را در خویشتن ..
دردِ یک صد ساله را در خویشتن ..
...
ابر می بارید و سرما بس عجیب ..
باد هم شلاق می زد نانجیب ..
...
رهگذر ها جملگی در کارِ خویش ..
یک به یک گمگشته در افکار خویش ..
...
زین میان یک تَن به کودک خیره بود ..
غصه ی کودک به جانش چیره بود ..
...
اشک در چشمان مستش حلقه بست ..
بر سر کودک کشید از مهر دست ..
...
مثل یک مجنون لباسش را درید ..
اشک ریزان بر تن کودک کشید ..
...
کودک بی چاره با یک آه سرد ..
با صدایی زخمی از چنگال درد ..
دیده بالا برد و با آن مرد گفت ..
از خدا کُت خواستم او هم شنفت ..
...
با خدا فامیل نزدیکید نیست ؟..
از کنار او مرا دیدید نیست ؟..
...
گفت آری بنده ی اویم رفیق ..
گر چه طاعت را از او کردم دریغ ..
...
خنده بر لبهای کودک نقش بست ..
داد بر آن مرد اشک آلود دست ..
...
گفت می دانستم از انجام کار ..
نسبتی داريد با پروردگار
فکرم همهجا هست، ولی پیش #خدا نیست
سجاده زر دوز که محراب #دعا نیست
گفتند سر سجده کجا رفته حواست؟
اندیشه سیال #من ـ ای #دوست ـ کجا نیست
از شدت اخلاص من عالم شده حیران
تعریف نباشد، ابداً قصد #ریا نیست
از کمیتِ کار که هر #روز پنج وعده
از کیفیتش نیز همین بس که قضا نیست
یکذره فقط کُندتر از سرعت نور است
هر رکعتِ من حائز عنوان جهانیست
گه این سجده سهو است؟ و یا رکعت آخر؟
چندیست که این حافظه در خدمت ما نیست
ای #دلبر من! تا #غم وام است و تورم
محراب به #یاد خم ابروی #شما نیست
بیدغدغه یک سجده راحت نتوان کرد
تا فکر من از قسط عقبمانده جدا نیست
هر سکه که دادند دوتا سکه گرفتند
گفتند که این بهره بانکیست، ربا نیست
از بسکه پی نیموجب نان حلالیم
در سجده ما رونق اگر هست، #صفا نیست
به به، چه نمازیست! همین است که گوییم
#دل و ذهنت همه جا هست ولی پیش #خدا نیست
#فصل اول :
روزگاری خانه هامان سرد بود
بردن نفت #زمستان #درد بود
يک چراغ والور و يک گرد سوز
زيرکرسی با لحافی دست دوز
#خانواده دور هم بودن همه
در کنار هم می آسودن همه
روی سفره لقمه نانی #تازه بود
روی خوش درخانه بی اندازه بود
گر برای #مرد #زن #نامرد بود
صد تفاوت بين زن تا مرد بود
آن قديما #عاشقی يادش بخير
عطر و بوی رازقی يادش بخير
عصر پست و تلگراف و نامه بود
روزگار خواندن شه نامه بود
تبلت و لپ تاپ و همراهی نبود
عصر #دلتنگی و بی تابی نبود
فصل دوم :
قلبهامان اندک اندک سرد شد
#رنگ وروی زندگيمان زرد شد
بينی خيلی کسا باطل شدند
با پروتز بعضيا خوشگل شدند
عصر ساکشن آمد و لاغر شديم
در #خيال خود چقد بهتر شديم
ميوه هم گلخانه ای شد عاقبت
آب هم پيمانه ای شد عاقبت
فصل سوم :
عصر نت شد عصر پی ام عصر چت
عصر ايرانسل فراوانی خط
عصر آدم های بد بی مايه شارژ
عصر #تلخ خودفروشی با يه شارژ
عصر مرفين و ترامادول ... دوا
با کراک و شيشه رفتن به فضا
عصر آقايان آرايش شده
عصر خانمهای پالايش شده
وای بر اين عصر تلخ بی کسی
عصر تلخ استرس ... دلواپسی ...
خر ما از کُرگی دم نداشت...
مردی خري ديدکه درگل گیرکرده بود و صاحب خر ازبيرون كشيدن آن خسته شده بود.
براي كمک كردن دُم خر راگرفت، وَ زور زد،
دُم خر از جای كنده شد.!
فریادازصاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!..
مرد برای فرار به كوچهاي دويد، ولی بن بست بود.
خود را در خانهاي انداخت، زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود وچيزي ميشست و حامله بود.
از آن فریاد و صدای بلند، زن ترسيد و بچه اش سِقط شد.!
صاحبِ خانه نيز با صاحب خر همراه شد.
مردِ گريزان برروی بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچهاي فرودآمد كه درآن طبيبي خانه داشت.
جواني پدربيمارش رادر انتظار نوبت در سايۀ ديوار خوابانده بود؛
مرد بر آن پيرمرد بيمار افتاد، چنان كه بيمار در جا مُرد.!
فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد.!
مَرد، به هنگام فرار، در سر پيچ كوچه بايهودی رهگذر سينه به سينه شد واو را به زمين انداخت . تکه چوبی در چشم يهودی رفت و كورش كرد.
او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!
مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود رابه خانۀ قاضي رساند كه پناهم ده و قاضي در آن ساعت با زن شاكي خلوت كرده بود. چون رازش را دانست، چارۀ رسوايي را در طرفداري از او يافت،!
و وقتی از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به داخل خواند.
نخست از يهودی پرسيد: یهودی گفت:
اين مسلمان يک چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
قاضي گفت : دَيه مسلمان بر يهودی نصف بيشتر نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يک چشم گرفت! وقتی يهودي سود خود را در انصراف ازشكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكوم شد!!
جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمدهام..
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش زندگی بيمار نصف ارزش شخص سالم است..
حكم عادلانه اين است كه پدر او را زيرهمان ديوار بخوابانیم و تو بر او فرود آيي، طوری كه يک نيمه ی جانش را بگیري! جوان صلاح دیدکه گذشت کند، اما به سي دينار جريمه، بخاطرشكايت بيمورد محكوم شد!
چون نوبت به شوهر آن زن رسيد كه از وحشت سقط کرده بود، گفت : قصاص شرعی هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد.
حال ميتوان آن زن را به حلال درعقد ازدواج اين مرد درآورد تا كودکِ از دست رفته را جبران كند.!!
برای طلاق آماده باش! .مردک فریاد زد و با قاضی جدال ميكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دويد.. قاضي فریاد زد : هي! بايست كه اكنون نوبت توست!..
صاحب خر همچنان كه ميدوید فرياد زد: من شكايتي ندارم. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر من، از کرهگی دُم نداشت...!!!
احمدشاملو